معنی شانه و گردن

حل جدول

شانه و گردن

یال و کوپال

فرهنگ معین

گل و گردن

(گَ لُ گَ دَ) (اِمر.) (عا.) گردن و شانه.

تعبیر خواب

شانه

اگر بیند ریش را شانه کرد، دلیل زکات مال بدهد و دیدن شانه تراش در خواب، دلیل بر مردی باشد که غم و اندوه از دل ببرد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی


گردن

دیدن گردن به خواب، دلیل امانت است و محل دین اگر دید گردن او چون شیرشد، دلیل قوت است و صلاح دین و امانت نگه داشتن. اگر گردن خود را ضعیف دید، تاویلش به خلاف این است. اگر دید ماری در گردن او حلقه شده بود، دلیل که زکوه مال نداده باشد. - حضرت دانیال

اگر دید بر گردن موی داشت، دلیل که وام دار شود. اگر گردن خود را شکسته دید، دلیل که به مراد برسد و در دینش خلل افتد. اگر گردن خود را کج بیند، دلیل که امانت را خیانت کند. - جابر مغربی

لغت نامه دهخدا

شانه

شانه. [ن َ / ن ِ] (اِ) آن چیزی باشد که از چوب و شاخ یا استخوان و فلزات و غیره سازند و زلف و گیسو را بدان پرداز دهند. (از برهان قاطع). آلتی است دندانه دار از چوب یا فلز که با آن مو را باز و پاک میکنند. (فرهنگ نظام). و با مصدر کردن و زدن و کشیدن صرف شود: و از وی [آمل] آلاتهاء چوبین خیزد. چون کفچه و شانه و شانه نیام و ترازوخانه و کاسه و طیفوری. (حدودالعالم چ ستوده ص 141).
در فرق زده ست شانه ٔ مشکین
بی گیسویَکی دراز ازغمری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 117).
آز چون نیست در سفله مزن
موی چون نیست غم شانه مخور.
خاقانی.
خدمت زلف و رخ کنند ازپی سنبل و سمن
شانه در آن مربعی آینه در مدوری.
خاقانی.
آن تیغ را که آینه دیدی زبان نمای
دندان نگر ز شانه بتر کز تو بازماند.
خاقانی.
بینداختم شانه کاین استخوان
نمی بایدم دیگرم سگ مخوان.
سعدی.
شکیل پای ستوران شده سر زلفی
ازو گره بجز از دست شانه نگشوده.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
دلم چو زلف تو آباد از پریشانی است
بخشت شانه مگر کرده اند تعمیرش.
مفید بلخی (از آنندراج).
- پنجه ٔ شانه، کنایه از ناخن باشد. (آنندراج ذیل شانه).
- || هریک از دندانه های شانه:
میچکد خون دل از بسکه ز گیسوی کسی
پنجه ٔ شانه عجب نیست حنایی دارد.
سراج المحققین (از آنندراج).
- شانه در آب بودن، مهیای آرایش بودن، چه زنها برای شانه کردن گیسوی بلند خود لازم است شانه را در آب گذارند و مکرر شانه را در آب بزنند تا مودرست باز شود. (فرهنگ نظام) (بهار عجم):
ز زلف موج تا بیرون برد تاب
دم ماهی نهاده شانه در آب.
سلیم (از بهار عجم).
- شانه در آب داشتن، نهادن و قرار دادن شانه در آب:
شب که در مد نظر آن گیسوی پرتاب داشت
مردم چشمم ز مژگان شانه را درآب داشت.
سلیم (از بهار عجم).
رجوع به شانه در آب بودن شود.
- شانه در آب نهادن، رجوع به شانه در آب بودن شود.
- شانه ٔ زلف، مشط. آن چیزکه بدان موی سر را آراسته کنند. شانه که برگیسو قرار دهند زیبائی را یا آراسته ماندن موی را:
زهره شاگردی آن شانه ٔ زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند.
منوچهری.
- شانه ٔ عاج، شانه که از عاج ساخته شده باشد:
مرا حاجیی شانه ٔ عاج داد
که رحمت بر اخلاق حجاج باد.
سعدی.
- ناخن شانه، شاخه ٔ شانه. دندانه ٔ شانه:
از رشک کند باد صبا بر سر خود خاک
در زلف تو شد بند مگر ناخن شانه.
طاهر غنی (از آنندراج).
|| استخوان مابین دو دوش. (فرهنگ رشیدی). استخوان کتف. (از برهان قاطع). استخوان مابین هر دو دوش که آن را بتازی کتف گویند. (آنندراج).
کتف مردم. (غیاث اللغات). استخوان منتهای دست متصل بگردن که الفاظ دیگرش دوش و کت است. (فرهنگ نظام).هر یک از دو پاره ٔ بالایین پشت و این غیردوش است چه دوش منکب است. (یادداشت مؤلف). کِفت. (برهان). دو قطعه استخوان است سه گوش پهن و نازک که در بالا و عقب قفسه ٔ سینه قرار دارد تقریباً بین اولین و هشتمین دنده واقع شده کنار داخلی آن در حدود شش الی هفت سانتیمتر از تیزی تیره ٔ پشت فاصله دارد. این استخوان دارای دو سطح عقبی و جلوئی و سه کنار داخلی و خارجی و فوقانی و سه زاویه ٔ خارجی و پایینی و بالایی میباشد.
سطح خلفی کاملاً محدب است و در حد فاصل بین یکربع فوقانی و سه ربع تحتانی آن تیغه ٔ استخوانی که عمود بر آن است قرار دارد. باید دانست که این تیغه بعقب و بالا و خارج متوجه است و آن را خار کتف مینامند که در عرض استخوان از کنار داخلی شروع شده و در قسمت خارجی به زائده ٔ اخرمی منتهی میشود. و اما سطح قدامی یا حفره ٔ تحت کتفی گود و دارای خطوط برجسته مایلی است که از کنار داخلی به زاویه ٔ خارجی متوجه میباشد در روی این سطح عضله ٔ تحت کتفی می چسبد و خطوط مذکور چسبندگی عضله را به استخوان تقویت میکند. در کنارداخلی این ناحیه دو سطح سه گوش یکی در بالا و دیگری در پایین دیده میشود که رشته های عضله ٔ دندانه ای بزرگ روی آنها می چسبد. اما کنار داخلی که کنار شوکی نیز نامیده میشود سه چهارم آن مستقیم و یک چهارم بالایی آن بطرف خارج خم میشود ولی کنار فوقانی نازک و تیز است و در انتهای خارجی آن بریدگی هلالی است بنام بریدگی غرابی. (از کالبدشناسی توصیفی امیراعلم ص 12 به بعد).
- شاخ و شانه کشیدن، با ارعاب و تهدید، سؤال و جواب کردن. بازخواست کردن، با درشتی.
- شانه ٔ گوسفند، استخوان پهن که بر پشت گوسفند و غیره است. (پاره ٔ شانه دیدن و شانه بین از معنی این کلمه می آید). (یادداشت مؤلف). شانه ٔ گوسفند. پارو. (از یادداشت مؤلف). استخوان شانه که بدان کف بینان فال میگیرند:
دانه ٔ گوسپند چرخ نگر
کاین معانی نشان شانه ٔ اوست.
خاقانی.
در شانه ٔ گوسفند گردون
من حکم به از زنان ببینم.
خاقانی.
رجوع به شانه بین شود.
|| قسمت کتف و دوش آدمی که نمایان باشد. بخشی که میان گردن و دست واقع است از هرسوی بدن. دوش. کول. النغوچ (در تداول عامه):
نگه کرد هومان بدید از کران
بگردن برآورد گرز گران
بزد بر سر شانه ٔ پیلتن
خروشنده گشت از دو روی انجمن.
فردوسی.
خداوند خانه برجست و چوبدستی برداشت و شانهاش بکوفت. (کلیله و دمنه).
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز شانه ٔ بابا نبود.
مولوی.
- شانه به شانه، همدوش. برابر. در یک رده.
- شانه به شانه رفتن، برابرو در یک ردیف حرکت کردن با کسی. همدوش کسی رفتن.
|| استخوان پنجه ٔ دست و پا. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). || نوعی از دست افزار جولاهه. (شرفنامه ٔ منیری). افزاری است جولاهگان را که تارهای ریسمان را از آن گذرانند بعنوانی که در وقت بافتن دو تار بیکجا و پهلوی هم واقع نشود. (برهان قاطع). نوعی از دست افزار جولاهه. (مؤید الفضلاء).راچهه جولاهه. (غیاث اللغات). آلتی است جولاهان را و عرب آن را حَف ّ گوید، اَحَف َّ الثَوب َ؛ بافت جامه را بشانه و تیغ. (منتهی الارب). بمعنی کوچ جولاهه نیز آمده. (غیاث اللغات). || ابزاری که قالی بافان دارند و هنگام بافتن قالی پودها را بدان کوبند تا نیک درهم شود.
|| ابزاری که بدان پنبه را زنند. شانه ٔ پنبه زن.
- شانه ٔ فشنگ، محفظه ٔ نگهدارنده ٔ فشنگ که در تپانچه یا تفنگ جای دهند. (یادداشت مؤلف). خشاب.
|| نام سلاح. (غیاث اللغات از فرهنگ اسکندرنامه). || آلتی است آهنین چون سه یا چهار ارّه ٔ کوچک که با فاصله هایی از بن روی سطحی بهم پیوسته است و گرد و موی زاید تن اسب واستر بخراشیدن با آن گیرند. (از یادداشت مؤلف). قشو و خرخره و شانه مانندی که بدان اسب و دیگر ستور را تیمار کنند. (ناظم الاطباء). قشو. شانه ٔ اسب. شانه ٔ ستورخار. (ناظم الاطباء). چیزی درشت تر و ستبرتر از شانه برای کاکل و یال:
بدو گفت کاه آر و اسبش بمال
چو شانه نداری، بپشمین جوال.
فردوسی.
بگاه شانه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرد کمند رستم زال.
عنصری.
و رجوع به شال و قشو شود.
|| چوبی است پنج انگشتی یا بیشتر و یا کمتر که برای باد دادن خرمن و جدا شدن کاه از دانه ٔ گندم و جز آن بکار رود. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135). جام. (و آن چیزی است که بدان خرمن باد بدهند). (یادداشت مؤلف).شَنَه (در تداول برزیگران). چوبی چون دسته ٔ بیل یا پارو که به انتهای آن پنج یا چهار قطعه چوب استوانه ای شکل خمیده و نوک تیز هر یک بدرازای نیم گز یا کمتر وفواصل معین تعبیه کرده باشند و مجموعاً حالت کف دست مقعر با انگشتان باز و اندک خمیده بخود گیرد. هَید. (سروری). هسک. (سروری). غله برافشان. (برهان قاطع). || خانه ٔ زنبوران شهد که آن را «زنبور شانه » و شان و گواره و لانه نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری). شان عسل. (برهان قاطع). خانه ٔ زنبور عسل است. (فرهنگ جهانگیری). شانه ٔ زنبور عسل. (انجمن آرا) (بهار عجم) (آنندراج). زنبورخانه. (مؤید الفضلاء). خانه ٔ زنبور که شان و لانه گویند. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135):
چون آینه برق زن سرابش
چون شانه ٔ انگبین خوشابش
زان آینه جان صفا گرفته
زان شانه ملک شفا گرفته.
خاقانی (تحفهالعراقین از انجمن آرا).
|| در کرک مواشی خطوط سرخرنگی است که برخی از آنها را بفال آمدن مهمان و یا عزیزی از جایی و یا به موضوعات دیگر تعبیر میکنند و این موضوع در میان جغتای ها بسیار رواج دارد. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135). این معنی جای دیگر دیده نشد. || جست و خیز اسب. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج).


شاخ و شانه

شاخ و شانه. [خ ُ ن َ / ن ِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ظاهراً قسمی از آلات موسیقی بوده است:
اسباب معاشرت مهیا
از لوح و کمانه و چغانه
طنبور و کتاب و نرد و شطرنج
چنگ ودف و نای و شاخ و شانه.
انوری.
و رجوع به شاخشانه شود.


گردن

گردن. [گ َ دَ] (اِ) پهلوی گرتن، کردی گردن، افغانی وبلوچی گردن، وخی و شغنی گردهن و سریکلی گردهان. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). معروف است و به عربی جید و عنق خوانند. (برهان). ج، گردنها. رَقَبَه. مَطنَب. عَطَل. (منتهی الارب). یال. (فرهنگ اسدی). مَراد. (منتهی الارب):
زلفینک او نهاده دارد
بر گردن ماروت زاولانه.
رودکی.
تا بگویند که خدای عز و جل یکی است و بجز او خدای نیست، چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسایی.
برون آمد از در بکردار باد
به گردن برش گرز و سر پر ز داد.
فردوسی.
به خاک اندر افکند مر تنش را
به یک گرز بشکست گردنش را.
فردوسی.
رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت.
لبیبی.
آن خجش ز گردنش بیاویخته گویی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی.
مر ورا گشت گردن و سر و پشت
سر بسر کوفته به کاج و به مشت.
عنصری.
فکندش به یک زخم گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت.
عنصری.
پشیمان شوم و چه سود دارد که گردن ها زده باشند. (تاریخ بیهقی).
غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم
پیل زرافه گردن و گور هیون بدن.
لامعی.
هر کو به گرد این زن پرمکر گشت
گر ز آهن است نرم کند گردنش.
ناصرخسرو.
سر خاقان اعظم از تفاخر
بدین نسبت یکی گردن بیفزود.
خاقانی.
دو شخص ایمنند از تو کآیی بجوش
یکی نرم گردن یکی سفته گوش.
نظامی.
گر آهو یک نظر سوی من آرد
خراج گردنم بر گردن آرد.
نظامی.
نه خود را بر آتش به خود میزنم
که زنجیر شوق است در گردنم.
سعدی (بوستان).
چون نرود در پی صاحب کمند
آهوی بیچاره به گردن اسیر.
سعدی (طیبات).
گردن و ریش و پای و قد دراز
از حماقت حدیث گوید باز.
اوحدی.
- از گردن افکندن، ذمه ٔ خود را فارغ ساختن. مسئولیت را از عهده ٔ خود خارج کردن. خود را از مسئولیت کاری و عملی آزاد گردانیدن: من این نذر را از گردن بیفکنم. (تاریخ بیهقی).
چون که بپرهیز و بتوبه سبک
نفکنی از گردن بار گران.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترکیب از گردن بیرون کردن شود.
- از گردن بیرون کردن، وظیفه ٔ خودرا ادا کردن. خود را از مسئولیت چیزی رهاندن. ذمه ٔ خویش فارغ ساختن: و حق محاوره ٔ ولایت از گردن خویش بیرون کردم آنچه صلاح خود در آن دانید میکنید. (تاریخ بیهقی). و رجوع به ترکیب از گردن افکندن شود.
- بر گردن افتادن، سرنگون شدن. نابود شدن:
دشمنش اندیشه تنها کرد و بر گردن فتاد
اوفتد بر گردن او کاندیشه ٔ تنها کند.
منوچهری.
و رجوع به گردن افتادن شود.
- به گردن افتادن و به گردن درافتادن، واژگون شدن. سرنگون گشتن:
بلرزیدی زمین از زلزله سخت
که کوه اندرفتادی زو به گردن.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 87).
میان بست مسکین و شد بر درخت
وز آنجا به گردن درافتاد سخت.
سعدی (بوستان).
دگر زن کند گوید از دست دل
به گردن درافتاد چون خر به گل.
سعدی (بوستان).
به گردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی.
سعدی (بوستان).
و رجوع به ترکیب بر گردن افتادن شود.
- به گردن ماندن و بر گردن بودن، به عهده بودن. در ذمه بودن و شدن:
بماند به گردَنْت ْ سوگند و بند
شوی خوار مانده پَدرْت ارجمند.
فردوسی.
که اعتقاد دارم که بجا آرم آن را و آن لازم است بر گردن من. (تاریخ بیهقی).
نه شب عیش و باده خوردن توست
کآبروی جهان به گردن توست.
اوحدی.
- پالهنگ در گردن انداختن، مطیع ساختن. به فرمان درآوردن:
آهوی پالهنگ در گردن
نتواند به خویشتن رفتن.
سعدی (گلستان).
- || کنایه از اظهار عبودیت کردن. تذلل و خشوع نشان دادن: حضرت خواجه فرمودند ما نیز امشب پالهنگ در گردن اندازیم و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم. (انیس الطالبین ص 118). و رجوع به پالاهنگ و پالهنگ شود.
- خون کسی به گردن کسی بودن، دیت و خونبهای آن بر عهده وی بودن:
گردیده بد است رهنمون دل من
در گردن دیده باد خون دل من.
اسدی (از سندبادنامه).
خون ریختن خربزه در گردن من
لیکن دیت خربزه در گردن تو.
سوزنی.
ای که درین کشتی غم جای توست
خون تو در گردن کالای توست.
نظامی.
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیده ٔ بلاجوست.
سعدی.
گفتم از جورت بریزم خون خویش
گفت خون خویشتن در گردنت.
سعدی.
- در گردن بودن، در ذمه بودن. در عهده بودن. مسئول بودن. در عهده ٔ کسی کردن. مقصر شدن و بودن:
همه پاک در گردن پادشاست
وز او ویژه پیدا شود کژ و راست.
فردوسی.
- در گردن کردن کسی را، او را مسئول دانستن. او را مقصر شمردن: و خیر و شر این بازداشته را در گردن وی کردن. (تاریخ بیهقی).
- دست در گردن کردن و بودن، هم آغوش شدن:
چه خوش بود دو دل آرام دست در گردن
بهم نشستن و حلوای آشتی خوردن.
سعدی.
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من در گردنش.
سعدی.
- کاری به گردن کسی انداختن، او را مسئول کردن. کاری را به کسی واگذاردن:
کار در گردن ایشان کن تا من بکنم
نارسانیده به یک بنده ٔ تو هیچ ضرر.
فرخی.
- گردن خاریدن، مماطله و دفعالوقت کردن. و رجوع به امثال و حکم و مدخل خاریدن شود.
ترکیب ها:
- گردن آزاد. گردن افراختن. گردن برافراختن. گردن پیچیدن. گردن دراز.گردن زدن. گردن کسی گذاشتن. گردن گرفتن. و رجوع به هر یک از این مدخلها در ردیف خود شود.
- امثال:
با گردن کج آمدن، کنایه از با حالت تضرع و خواری آمدن.
به گردن آنها که میگویند، العهده علی الراوی.
سرش به گردن زیادتی کردن، سخنان نابجا گفتن یا کار نارواکردن، چنانکه کشتن را مستوجب باشد.
گردران با گردن است:
دلبری داری به از جان نیست غم گو جان مباش
گردرانی هست فربه گو بر او گردن مباش.
سنایی.
و رجوع به گردران شود.
گردن خم را شمشیر نبرد.
گردن ما از مو باریکتر و شمشیر شما از الماس برنده تر است، یعنی ما مطیع و فرمانبرداریم.
گردن من در مقابل قانون از مو باریکتر است.
مثل گردن قاز، منظور از شخص گردن دراز است.


شانه گاه

شانه گاه. [ن َ / ن ِ] (اِ مرکب) مابین کتف و بن گردن. عاتق. (یادداشت مؤلف). نواحی شانه: النکب، درد که اشتر را گیرد در شانه گاه. (یادداشت مؤلف بنقل از دهار).


گل و گردن

گل و گردن. [گ َ ل ُ گ َ دَ] (اِ مرکب، از اتباع) در تداول عامه بر مجموعه ٔ گردن و گلو اطلاق شود: گل و گردن زیبایی دارد.

فرهنگ فارسی هوشیار

شاخ و شانه

‎ شاخ گاو یا گوسفند و شانه (وسیله گدایی)، تخویف تهدید.


گردن

فسمتی از بدن سر و تنه را گردن گویند


گل و گردن

(اسم) گردن و اطراف آن.

گویش مازندرانی

گردن

گردن

فرهنگ عمید

گردن

(زیست‌شناسی) قسمتی از بدن بین سر و تنه،
[قدیمی، مجاز] فرد بزرگ و قدرتمند: بنازند فردا تواضع‌کنان / نگون از خجالت سر گردنان (سعدی۱: ۱۳۴). δ در این معنی معمولاً با «ان» جمع بسته می‌شود،
* به گردن گرفتن: (مصدر متعدی) [مجاز] گردن گرفتن، تعهد‌ کردن، عهده‌دار شدن،
* گردن افراختن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
گردنکشی کردن،
خودنمایی کردن،
تکبر کردن: بلندآواز نادان گردن افراخت / که دانا را به بی‌شرمی بینداخت (سعدی: ۱۷۹)،
* گردن افراشتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] = * گردن افراختن
* گردن برافراشتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] = * گردن افراختن
* گردن پیچیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] سرپیچی کردن، سر باززدن، نافرمانی کردن: نژادی ازاین نامورتر که راست / خردمند گردن نپیچد ز راست (فردوسی: ۵/۳۴۷)،
* گردن تافتن: (مصدر لازم) سرپیچی کردن، سر باززدن،
* گردن خاراندن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] عذر آوردن، بهانه آوردن،
* گردن خم کردن: (مصدر لازم) [مجاز] فروتنی کردن، تواضع کردن،
* گردن دادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] تسلیم شدن، اطاعت کردن، تن‌ دردادن،
* گردن زدن: (مصدر متعدی) گردن کسی را با شمشیر قطع کردن،
* گردن کج کردن: (مصدر لازم) [مجاز]
فروتنی کردن،
اظهار عجز و ناتوانی کردن،
* گردن کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] گردنکشی کردن،
نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن،
تکبر کردن،
دلیری کردن،
* گردن نهادن: (مصدر لازم) [مجاز]
تسلیم شدن، اطاعت کردن،
فروتنی کردن،

معادل ابجد

شانه و گردن

636

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری